اعوذ بالله من نفسی
پناه برخدا از شر نفس خودم
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
"ن، سوگند به قلم،
و آنچه را با قلم مينويسند"
رب اشرح لى صدرى
پروردگارا سينه مرا بگشاى
و يسر لى امرى
و كارم را به من آسان كن
و احلل عقده من لسانى
و گره از زبانم باز كن
يفقهوا قولى
تا گفتارم را بفهمند...
سلام
رسول طالبی هستم
متولد 1366
از دیار علویان
مازندران...
دوستان می توانند
از طریق
ایمیل
با من در ارتباط باشند
.....................
چشمهایم را به انسانی بدهید
که هرگز طلوع آفتاب،
چهره ی یک نوزاد و
شکوه عشق را در
چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید
که از قلب جز خاطره ی
دردهایی پیاپی و آزار دهنده
چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید
که او را از تصادف ماشین
بیرون کشیده اند و کمکش کنید
تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید
که زندگیش به ماشینی
بستگی دارد که هر هفته خون او
را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم،
تک تک سلول هایم و اعصابم
را بردارید و راهی پیدا کنید
که آنها را به پاهای
یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید،
سلول هایم را اگر لازم شد،
بردارید و بگذارید به رشد
خود ادامه دهند تا به کمک
آنها پسرک لالی بتواند
با صدای دو رگه فریاد بزند
و دخترک ناشنوایی
زمزمه ی باران را روی
شیشه ی اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند
بسوزانید و خاکسترم را
به دست باد بسپارید،
تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از
وجود مرا دفن کنید بگذارید
خطاهایم، ضعفهایم و
تعصباتم نسبت به
هم نوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان
و روحم را به خدا بسپارید
و اگر گاهی
دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید
یا به کسی که نیازمند شماست
کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم
برایم انجام دهید،
همیشه زنده خواهم ماند..
هدف وبلاگ:
بازگشت به
"خویشتن خویش"
رسالت ما بیدار کردن وجدان ها
و تلنگر زدن به قلب هایی است
که محبت در آنها خاک گرفته,
انسانیت را به خود و دیگران یاداوری کنیم
****************
من هماندم كه وضو
ساختم از چشمه عشق
چار تكبير زدم يكسره
بر هرچه كه هست ...
جملگی یک بیماری داریم
چون بیماری یک بود،درمان یکی باشد.
جملگی بیماری غفلت داریم
بیایید تا بیدار شویم.......
زخواب غفلتم بیدار گشتم
ز اعمال نكو تخمی نكشتم
به لذّتهاى نفسم ره سپردم
زطاعات تو لذّتها نبردم.....
خدایا ! مرگ را برایم مبارک گردان!
خدایا ! مرا در سختیهای مرگ کمک کن."
نوزده یا بیست سالم بود ، یک بار ماشین دوستم را برداشتم و با دوستم
رفتیم که به اصطلاح یک دوری در خیابون بزنیم ، حس و حال جوانی و شاید
هم نادانی باعث شد جلوی پای یک خانمی که کنار خیابان ایستاده بود و مقداری
خرید هم کرده بود ترمز کنیم دوستم از آن خانوم خواست که سوار ماشین بشود
و ایشان قبول نکرد از ما اصرار و مثلا گرم گرفتن و از آن خانوم که محترم هم بود
انکار و این جمله که لطفا مزاحم نشید!
دیگه کم کم ما هم نا امید شدیم و قصد حرکت داشتیم که ناگهان یک موتور
نیروی انتظامی جلوی ما نگاه داشت و دو سرنشین آن آمدند به سوی ماشین
و از من کارت ماشین را خواستند ، من هم دادم بعد گفت بیا پایین من هم پیاده شدم
، یکی از آنها با حالتی تهاجمی و با یک فحش جاشنی گفت:
برای چی مزاحم مردم میشوی ؟
من که واقعا ترسیده بودم گفتم : من مزاحم نشدمگفت: حالا که رفتی امشب بازداشتگاه معلوم میشه چه غلطی کردی
داشت کلید ماشین را از دستم میگرفت دیدم همون خانوم که تا دو دقیقه پیش
واقعا مزاحمش شده بودم اومد طرف نیروی انتظامی و گفت: جناب سروان این
بچهها مزاحم من نشدند ، مسافر کش بودند مسیرمون به هم نمیخورد
پلیس یه نگاهی به من کرد و سویچ و کارت ماشین را بهم دادمن سوار ماشین شدم و با دوستم رفتیم ، ولی شرمندگی که برام به وجود آمد
را تا آخر عمر فراموش نمیکنم من حتی از شرمندگی نتونستم
به صورت آن خانوم نگاه کنم و عذر خواهی و یا تشکر کنم
این ماجرا برای دوران جوانی بود ولی باعث شد تا همین امروز یک همچین
کاری را تکرار نکنم و هر وقت از خیابان عبور میکنم
به خانومها با احترام خاصی نگاه کنم
بیائید دست به دست هم بدهیم این فرهنگ را در کشورمان نهادینه کنیم ،
تا همه با هم با امنیت کنار هم باشیم
بیایید یاد بگیریم که فرهنگ را خودمان باید بسازیماگر حکومتها فرهنگها را ویران نکنند مطمئن باشید فرهنگ سازی نمیکنند ،
پس خودمان فرهنگ را بسازیم
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.